جدول جو
جدول جو

معنی صلح جو - جستجوی لغت در جدول جو

صلح جو
آنکه خواهان آشتی و سازش و طرف دار صلح است، صلح طلب
تصویری از صلح جو
تصویر صلح جو
فرهنگ فارسی عمید
صلح جو
(بِ لَ / لِ)
خواهان صلح. جویندۀ صلح. طالب آشتی. آشتی طلب:
ما سیکی خوار نیک تازه رخ و صلح جوی
تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی.
منوچهری.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
امیرمعزی.
رجوع به صلح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صلح جویی
تصویر صلح جویی
صلح طلبی، آشتی خواهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبح رو
تصویر صبح رو
سپیدرو، سپیدچهره، کسی که چهره اش مانند صبح روشن و درخشان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلح کل
تصویر صلح کل
مصالحۀ کامل، آشتی و سازش با پیروان مذاهب مختلف، سازگاری با دوست و دشمن، برای مثال عارفان، صائب ز سعد و نحس انجم فارغند / صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند (صائب - ۷۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
(صُ حِ کُل ل / کُ)
طریقۀ موحدان است که مآل همه مذاهب واحد دانسته با مردمان مختلف المذاهب خصومت نداشتن و با دوست ودشمن به آشتی بسر بردن. (غیاث اللغات) :
عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند.
صائب
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی است از دهستان قلعه برزند بخش گرمی شهرستان اردبیل در 25هزارگزی شمال باختری گرمی و 15هزارگزی شوسۀ اردبیل به گرمی. جلگه. گرمسیر. سکنه 51 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
آشتی خواهی. صلح طلبی. رجوع به صلح طلبی، صلح جو و صلح شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
سپیدرو. سپیدچهره. آنکه رخسارش در درخشندگی به صبح ماند:
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ دَ / دِ)
جویندۀ اصلاح. اصلاح طلب. اصلاح خواه. خواهندۀ اصلاح. رجوع به اصلاح طلب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صبح رو
تصویر صبح رو
آنکه به صبح حرکت کند، مسافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلح کل
تصویر صلح کل
آشتی همادی با دوست و دشمن به آشتی به سر بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمد جو
تصویر صمد جو
خداپرست، خدا طلب، جوینده خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلح جویی
تصویر صلح جویی
آشتی جویی سازگاری آشتی خواهی صلح طلبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلح جوی
تصویر صلح جوی
آشتی جوی سازگار
فرهنگ لغت هوشیار
آرامش طلب، آشتی خواه، آشتی طلب، سازشکار، سازشگر، سلیم، صلح طلب، صلح طلب، مسالمت جو، ملایم
متضاد: ستیزه جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیراندیش، خیرخواه، صلاح اندیش، مصلحت بین، مصلحت گرا
متضاد: مفسده جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درست نجویدن غذا، نجویده خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
حیوانی که عادت به جویدن پارچه پیدا کرده است
فرهنگ گویش مازندرانی
نحویده
فرهنگ گویش مازندرانی